پای صحبتهای خانواده جوانی که مالک دلهای مردم شد

شهید مالک رحمتی، جوانترین استاندار دولت سیزدهم، تنها طی چهار ماه از آغاز مسئولیت خود در این استان، به چهرهای محبوب و مردمی تبدیل شد؛ جوانی دهه شصتی که با تلاشهای بی وقفه و حضور میدانی در تمامی عرصه ها، دلهای مردم را بهدست آورد.
به گزارش پایگاه خبری – تحلیلی رواج ۲۴ به نقل از ،با جمعی از خبرنگاران ایسنا راهی منزل پدری شهید مالک رحمتی میشویم، تا پای صحبتهای داغدیدههایی بنشینیم که داغشان با مردم استان یکی است.
حالا پدری که غبار غم بیشتر از گرد پیری بر چهرهاش نشسته و از دعای خیر پدرانه در حق مالک میگوید، از سفر زیارتیشان به کربلا و مکه و پسری که پدر را بر پشتش گرفته بود تا از زیارت، بینصیب نمانَد.
روی پدر را بوسیده و به پدر گفته بود؛ اگر بخواهی دعایی در حق من کنی، چه دعایی میکنی و پدر گفته بود حالا که من را به زیارت آل الله آوردی، امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) و حضرت پیغمبر(ص) دستگیرت باشند، محتاج نامردان نشوی و از بلایا محفوظ و در امان باشی و گرفتار ظالمان نشوی و حالا پسرش، عاقبت به خیر شده است.
پسر خوبی برای پدرش بوده و غم ملموس صدای پدر هم گویای همین است. دوباره از احترامی که مالک برای پدر قائل بود میگوید و از چند سفر زیارتی که پدر، خودش به حرم رفته بود، اما پاهایش نه و پسر پدر را به پشت گرفته بود تا دم اتوبوس و حرم. در چهار سالی که پسر، مسئولیتی در مشهد داشت، ماه رمضان هر سال مهمان امام رضا بودند و خاطره زیارتهای بعد از افطار و سحرهای آن چهار سال زنده است برای پدر.
دیگر اعضای خانواده میگویند این روایت مربوط به سامرا است و پدر این به هم ریختگی را ناشی از سخت بودن داغ پسر برای پدر، میداند.
مادرانههای یک مادر شهید
میرسیم به مادرانههای یک مادر شهید که سعی میکند خودداری کند، اما مادر است دیگر. نمیداند از کجا شروع کند از نماز سر وقت و نماز و روزههای قضایی که قبل از رسیدن به سن تکلیف به نیت پدربزرگ و مادربزرگ مرحومش که جوان از دنیا رخت بربسته بودند یا سفر خانوادگیشان به مشهد وقتی که مالک تنها ۱۲ سالش بود و خانواده را به سفر زیارتی برده بود.
مادر شهید از بزرگ مرد کوچکی میگوید که از همان کودکی، مرد به بار آمده بود و منش یک مرد بزرگ را داشت و در طول ۱۲ سال تحصیلش حتی یک بار هم پای پدر و مادر به مدرسه باز نشده بود. مادر هنوز هم با افتخار از جوایزی تعریف میکند که مالک در دوران تحصیل در مدرسه کسب کرده بود، انگار که صحنهها هنوز زنده و جاندار هستند و همین الان رقم خوردهاند.
خواهر و برادرها هم از اعتقاد عمیق او به خانواده و صدقههای ماهانه برای امام عصر و کمک به نیازمندان با حقوق شخصی خودش در مناسبتها اعیاد مذهبی میگویند. مادر در ادامه خاطره ای از پسر تعریف میکند: از کسانی یاد میکرد که شاید برای دیگران ملموس نبود، مثلا از سالمندانی که شاید از خاطر دیگران رفته و از پا افتاده بودند. یک روز برای خرید گوشت و رساندن به دست یک خانواده نیازمند که در جایی که دورتر از استانمان بود، اصرار کرد و آخر سر ما راهی آنجا شدیم و گوشت خریدیم و به آن خانواده رساندیم، من خودم به مالک گفتم که گوشت از این مسافت تا به مقصد خراب میشود، اما وقتی انجام دادیم، آن خانواده اذعان کردند که نزدیک به یک سال است که گوشت نخورده بودند و آنجا بود که منطق پشت این کار را درک کردم.
به قدری جایگاه پدر و مادر برای استاندار شهید رفیع بود که در انتخاب شغل هم نظر پدر و مادر را پرسیده و گفته بود بین بخش خصوصی و خدمت به مردم، کدام را انتخاب کنم و مادر گفته بود قطعا خدمت به مردم.
روز واقعه
مادر مشغول آشپزی بود و تلویزیون مثل همیشه روشن و روی شبکه خبر. دستانش روغنی بود و همین باعث شده بود تا گوشی تلفن همراهش را که عجیب، مدام زنگ میخورد، جواب ندهد. آخر سر اصرار نفر پشت خط، باعث شد تا جواب دهد. پسر دیگرش که ساکن تبریز هست پشت تلفن بود و مادر را به آرامش و نترسیدن دعوت میکرد و میگفت: مادر نترس، هلیکوپتر آقای رئیسی در هوای ابری گم شده است و نگران نباش، مالک آنجا نیست. اما دل مادر هیچ وقت اشتباه نمیکرد و این نترس، شروعی بود بر آخرین دیدار.
ناراحتی و داد و هوار و حرکت به کجا اما؟! جوابی برای مادری که دنبال پسرش میگشت، نداشتند. از مراغه به سمت بناب و از بناب به مقصد ورزقان به راه افتادند و مادر که خدا را گواه میگیرد که با چه حالی راه را طی کردند، به یاد نماز اول وقت پسر، نمازش را سر موقع خواند و در راه، دل بیقرارش کمی با دلداری پیرمردی رهگذر، آرام شد؛ اما به ورزقان که رسیدند، زمین و زمان گواه میداد که خبری در راه است و مادر و دیگر اعضای خانواده را به فرمانداری بردند و اجازه ندادند به محل حادثه نزدیک شوند.
بیقراری مادر باعث شد، پزشک، خبر کنند؛ اما اجازه نداد آرامبخش تجویز کنند و گفت: خداوند دردی اگر به من داده، صبرش را هم میدهد و در این مدت دلگرمیهای دامادش، دل او را قرص میکرد. مقرر شد خانواده به تبریز برگردند، در راه که باران بیسابقهای گرفته بود، دوست و آشنا زنگ میزدند که به مادرش بگویید زیر باران دعا کند.
مادر میگوید: زیر باران که پیاده شدم، حسی به من گفت که تو فقط دعا کن که پیکر پسرت سالم به دستت برسد و دیگر برای زنده بودنش دعا نکردم، چون مطمئن شدم که ماجرا تمام شده است و شکر خدا پیکرش سالم به دستمان رسید. کتش و انگشترهایش روی دستش بود و فقط سمت راست سرش ضربه خورده بود.
استانداری که از دستفروشها هم خرید کرد
برادر از کمکهای او به مردم میگوید و خاطره روزی که در راه بازگشت از نماز جمعه رقم خورده بود و استاندار بدون تشریفات از دستفروشها خرید کرده بود.
خواهر بزرگتر شهید
مالک، متولد اولین روز بهار ۱۳۶۱ و دارای دو خواهر و سه برادر و پنجمین فرزند خانواده رحمتی است. نه تنها تاریخ تولدش،بلکه خودش هم یک یک است. نه تنها اسمش، که خودش هم مالک بود. مالک پدر، مادر، خواهر و برادرش. از بچگی، متفاوت از همه بود، آرام، مدیر و مدبر، اهل مشورت. با وجود همفکری همه اعضای خانواده، نظر مالک را اولویت قرار میدادیم. در دوران کودکیاش هم آرام بود و اصلا شلوغ نبود و از همان ابتدا اهل مطالعه بود و همیشه ما را به مطالعه دعوت میکرد. اهل پایگاه محله بود و همپای برادرم آنجا در تمامی برنامههای زیارتی و … فعالیت میکرد و به نظام و مقام معظم رهبری علاقه فراوانی داشت و مردم دوست و خانواده دوست بود و با وجود مشغله کاری، هیچ شبی نبود که از خانواده و فامیل و دوست و آشنا بیخبر باشد و برای تمامی مناسبتها و اعیاد مذهبی، برنامه داشت.
دو روز قبل از شهادت
دو روز قبل از شهادتش به مراغه آمد و سیمای او و رفتارش به کلی تغییر کرده بود و انگار در قامت شهید حاضر شده و آماده شهادت بود. سر سفره صبحانه از او خواستم تا مشکل یک نفر را حل کند و همان لبخند همیشگیاش را تحویلم داد که در هر سختی به لب داشت. نه تایید کرد و نه رد و من هم با آن فرد که بارها برای دیدار و در میان گذاشتن مشکلش با استاندار مراجعه کرده و قسم حضرت زهرا داده بود، تماس گرفتم، باورش نمیشد که استاندار، صدایش را میشنود. پس از صحبت با آن فرد بلافاصله با بهزیستی تماس گرفت و خواست که در عرض یک ربع مشکل این فرد را حل کنند. عشق به اهل بیت و خدمت به مردم و عشق به کشور در دلش میجوشید و حل مشکلات مردم جزو اولویتهایش بود و هر مراجعه مردمی را نعمتی الهی میدانست.
ته تغاری خانواده
من سمیه هستم. مالک چهار سال از من بزرگتر بود، فرزند فاطمه و اسکندر. سال آخر دانشگاه بود و مشاور وزیر شده بود و خودش پیشقدم شد تا مورد مناسبی برای ازدواجش، پیدا کنیم و مالک شرط کرده بود که قصد دارد روزی به مراغه برگردد و هر جا میرفتیم این شرط را مطرح میکردیم و آخر سر، صبیه نماینده سابق مراغه را معرفی کردند و روز نیمه شعبان پس از ترافیک سنگین به منزل آنها رسیدیم و بعدها گفت که دختر خانوم که الان عروسمان هست، از من پرسید که هدفت از زندگی چیست و من گفتم شهادت؛ عروسمان تعریف میکرد که مالک وقتی چنین جوابی به سوالم داد، دیگر نتوانستم هیچ سوالی بپرسم و با خودم گفتم این فرد، بهترین فرد برای من است و اینطور شد که در نیمه رمضان با مهر ۱۴ سکه و یک سفر حج، خطبه عقد جاری شد و حاصل این ازدواج سه فرزند است. هلما ۱۴ ساله، علی ۹ ساله و سلما ۵ ساله. خانواده برادرم به تبع شرایط تحصیلی و کاریشان در تهران و مشهد و تبریز زندگیکردهاند و الان هم ساکن تهران هستند.
بسیجیوار زندگی کرد و بسیجیوار رفت
از همان ابتدا به معنای واقعی کلمه، بسیجی بود و در تمامی فعالیتهای فرهنگی و مذهبی مدرسه و مسجد و پایگاه محله حضور فعال داشت و دو حدیث را همیشه مینوشت و پشت شیشه میزش میگذاشت: «عالم، محضر خداست.» و «عبادت به بسیاریِ روزه و نماز نیست؛ همانا عبادت ، اندیشیدنِ بسیار در کار خداوند است.»
هرگز ندیدیم که چه در زمان قائم مقامی و چه استانداری، تعدد مشغله باعث شود خسته به خانه بیاید، همیشه بانشاط و پرتوان و خندهرو بود. زمان کنکور، نهایت تلاشش را کرد تا با رتبه سه رقمی از دانشگاه امام صادق قبول شود و به بچههایی که نیازمند کمک بودند در پایگاه محله مربیگری میکرد و به آنها آموزش میداد و شب تا دیر وقت بیدار میماند و آن ساعتهایی را که صرف آموزش به بچهها کرده بود، جبران میکرد.
مالک، هم سرآشپز و سخنران یک هیات بود و هم قائم مقام آستان قدس رضوی و به قول دوستانش، نفر دوم آستان؛ اما خودش میگفت؛ «من فقط خادم حضرت زهرا هستم».
اعتقاد داشت مراسم اهل بیت باید باشکوه برگزار شود و خودش برنامه را مدیریت میکرد. در یکی از مراسمها هم سرآشپز بود، هم مداح هم سخنران هم مدیر و آخر سر هم که همه خسته بودند، صدای ظرف شنیدیم و دیدیم شروع به شستن ظرفها کرده است.
به گزارش ایسنا، مالک رحمتی متولد سال ۱۳۶۱ در مراغه استان آذربایجان شرقی بود. پس از درگذشت استاندار وقت آذربایجان شرقی، سردار زینالعابدین رضوی خرم، اعضای هیئت دولت سیزدهم در روز دوم بهمن ۱۴۰۲ با مالک رحمتی برای کسب سمت استانداری آذربایجان شرقی موافقت کردند و وی بهعنوان دومین استاندار آذربایجان شرقی در دولت سیزدهم انتخاب شد.
وی همچنین نخستین استاندار استان آذربایجان شرقی بوده که پس از انقلاب سال ۱۳۵۷ متولد شده است، مالک رحمتی فارغالتحصیل مقطع دکتری حقوق خصوصی بود.
او پیش از سمت استانداری، معاون وزیر اقتصاد و رئیس کل سازمان خصوصیسازی بود. وی همچنین سوابق اجرایی دیگری در آستان قدس رضوی، وزارت کشور و بنیاد شهید از جمله قائممقام آستان قدس، عضو هیئت امنا و ریاست بنیاد بهرهوری موقوفات آستان قدس و مسئولیت در سطوح مدیریتی وزارت کشور و اتاق بازرگانی ایران را در کارنامه خود داشت.
مالک رحمتی دانشآموختهٔ کارشناسی ارشد حقوق خصوصی از دانشگاه امام صادق و دکترای حقوق خصوصی از دانشگاه خوارزمی در تهران بود و دوره تخصصی MBA را هم گذرانده بود.
در ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، بالگرد حامل وی همراه با رئیسجمهور شهید سید ابراهیم رئیسی، شهید آل هاشم امام جمعه تبریز، شهید امیرعبدالهیان و سایر همراهان در منطقه دیزمار دچار سانحه شد.
گروههای امدادی بلافاصله به محل سانحه بالگرد اعزام شدند. شرایط آب و هوایی تلاش امدادرسانی به محل سانحه را با سختی روبهرو کرد و متأسفانه با پیدا کردن لاشه بالگرد، مشخص شد مالک رحمتی در حادثه سقوط هلیکوپتر حامل رئیسجمهور به شهادت رسید.
برچسب ها :آذربایجان شرقی ، استاندار دولت سیزدهم ، شهدای خدمت ، شهید مالک رحمتی
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰