برگردید، امشب وقتش نیست!

به گزارش رواج ۲۴ به نقل از –
گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «اینجا بالای تل، تکفیریها میرقصند» را شیرین زارعپور از زندگی شهید مدافع حرم سید احسان میرسیار نوشته است و انتشارات ۲۷بعثت ان را به چاپ رسانده.
سیداحسان میرسیار در سال ۱۳۵۹ در لاهیجان، استان گیلان، متولد شد. پدرش اهل ساداتمحله لاهیجان و مادرش اهل شهرستان لنگرود بودند. او پسر بزرگ خانواده بود و تا سطح کارشناسی ارشد در رشته علوم سیاسی تحصیل کرد. میرسیار از بسیجیان پایگاه حضرت حر در زیباشهر قرچک بود و در کارنامه خود سابقه مبارزه با گروهک پژاک را نیز داشت. او از اعضای فعال لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود و پس از گذراندن دورههای آموزشی نظامی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، تصمیم گرفت به جمع مدافعان حرم بپیوندد. میرسیار در سال ۱۳۹۴، زمانی که آخرین فرزندش یکساله بود، راهی سوریه شد تا از حرم اهلبیت (ع) و حریم انسانیت دفاع کند. او در مناطق جنگی، بهویژه در حلب، در کنار نیروهای مقاومت فعالیت داشت.
سیداحسان میرسیار در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در منطقه حلب سوریه، در عملیات علیه گروههای تکفیری، به شهادت رسید. او در جریان درگیریها مفقودالاثر شد و پیکرش برای مدتی در دسترس نبود. بر اساس روایت برادرش، اولین سهشنبه پس از تعطیلات، مسئولین لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) خبر شهادت او را اعلام کردند و گفتند که او مفقودالجسد است. پس از آخرین مکالمهاش از طریق بیسیم (تقریباً ۱۶ دقیقه قبل)، بیسیم به دست دشمن افتاده بود. برای حدود دو سال، خانواده و دوستانش در انتظار خبر پیکر او بودند و گمانههایی درباره اسارت یا شهادتش مطرح بود.
پس از دو سال، در بهمن ۱۳۹۶، پیکر مطهر شهید میرسیار شناسایی شد و به ایران بازگردانده شد. پیکر او وارد معراج شهدای تهران شد و مراسم تشییع و خاکسپاریاش برگزار گردید.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است…
توی بیسیم، به مقر فرماندهی میگفت: «هتل» بچههای مقر مشرفه از این حرف احسان ناراحت شده بودند. یاسر میگفت: «شوخی میکنه و جدی نمیگه.» ولی خود احسان جدی میگفت: «راست میگم، اونجا هتله و اینجا حلبیآباد! شما همهجور امکاناتی دارید و ما نداریم.» در روزهایی که غذا از مقر فرماندهی میآمد، برای نیروهای سوری و ایرانی همزمان میرسید. احسان غذای سوری را بیشتر از غذای ایرانی میپسندید، به خاطر تندی و ادویهاش.
یاسر وقتی به آشپزخانه میرفت، با حوصله نیمساعتی فقط پیازداغ درست میکرد، بعد چند سیبزمینی و تخممرغ را توی آن میریخت و سر سفره میآورد. به آن غذا هم میگفت: «هچل هفت». سلطانعلی احترام زیادی برای احسان قائل بود و میگفت: «اسید احسان استاد منه.» هر حرفی که احسان میزد، سلطانعلی میگفت: «سید احسان درست میگه.» یاسر از احسان میپرسید: «برای شام چی درست کنم؟» احسان میگفت: «هر چی یاسر درست کنه، من میخورم.» یاسر میگفت: «من توی خونه کار نمیکنم، ولی اینجا چون احسان میگه، غذا درست میکنم.» احسان میخندید و میگفت: «خب، چی بپزیم؟ سیبزمینی، فستفودی، خورشتی، قیمهای؟»
یک شب یاسر به قول خودش هنرنمایی کرد: سیبزمینی را سرخ کرد، کنسرو قارچ را روی سیبزمینیها ریخت، چند گوجه چید و شانه تخممرغها را نیمرو کرد. یک سفره اعیانی پهن کرد و زیتون و خرما را هم توی سفره گذاشت. احسان وقتی سفره را دید، خندید و به سلطانعلی گفت: «ببین، این همون که میگفتی کار نمیکنه! یک شب کالباس هم درست کرد.» یاسر به احسان گفت: «از اینکه کالباس ریختم توی غذا، چیزی به سلطان نگو. اگه فهمید، میگم احسان درست کرده که دیگه نه دعوا کنه، نه بهونه بگیره!»
بیبهانه و با بهانه، در آن چند روز آخر، به فلافلی ابوماجد میرفتند. در الحاضر، بچههای عراقی فلافلی صلواتی زده بودند که نیمساعتی با مریقص فاصله داشت. برای تأمین بنزین، به مقر میرفتند. ابوماجد آنها را میشناخت؛ اگر برای بقیه نان کوچک میگذاشت، برای آنها نان بزرگتری میگذاشت. یاسر پیشنهاد داد یکسر هم به مقر بچههای ۲۷ بروند و آنها را ببینند. رفتند و دیدند احمد گودرزی، سیدمهدی ذاکرحسینی و سلمان فتاحی هم با بچههای فاطمیون آمدهاند. همهشان خلصه بودند. یک روز رفتند قتلگاه میثم نجفی را دیدند. بچهها گفتند: «احمد گودرزی رفته شناسایی.» ولی بعداً فهمیدیم توی اتاق بوده و خودش هم ناراحت شده بود و گفته بود: «چرا از خواب بیدارم نکردید؟» بچهها جواب داده بودند: «فکر کردیم تو رفتی شناسایی.» دیگر ندیدنش، تا خبر شهادتش رسید!
وقت شناسایی رسید. ده روز قبل از عملیات بود. سرتیم شناسایی، احمد اسماعیلی بود. شناسایی تل ابورویل در سه مرحله انجام شد. میثم و احمد اسماعیلی اعضای ثابت شناسایی بودند. اما برای شناسایی هوبر، احسان، اسماعیلی، سلطان، محمود و یاسر طبق دو شب پشت سر هم رفتند. بعداً اسماعیلی، احسان، سلطان و یاسر به مقر نیروهای مردمی سوریه رفتند. فرماندهی نیروهای سوری را محمود طبق در روستای قریحه به عهده داشت. احمد اسماعیلی شیوه حرکت را به نیروهای سوری توضیح میداد و احسان ترجمه میکرد. همه با یک اسم شناخته میشدند؛ یعنی هفت نفری که میرفتند شناسایی، اگر اسم انتخابشده احسان بود، همه احسان بودند. اگر از هم به هر دلیلی جدا شدند باید بپرسند: «شو اسمک؟» همه باید مسلح باشند و در حالت تکتیر باشند، اما اجازه تیراندازی ندارند. نحوه حرکت این بود: احمد اسماعیلی جلو حرکت میکند، محمود طبق پشت سرش، سید احسان پشت سر آنها، و بعد پنج نفر سوری؛ یاسر هم پشت سر همه بود.
شب اول شناسایی، وقتی بچهها وارد روستای هوبر شدند، صدای سگها بلند شد و مجبور شدند به سرعت از روستا خارج شوند. آن شب شناسایی بهطور دقیق انجام نشد؛ سگها باعث شده بودند مسلحین داخل روستا هوشیار و حساس شوند.
شب دوم، نیروها همان بودند، غیر از احسان و سلطان که جابهجا شدند. سلطان از احسان خواست جای او برود و او قبول کرد. احسان در مزرعه قریحه و مقر محمود طبق، در روستا ماند و با بچههای سوری زبان عربی تمرین کرد. بچههای شناسایی این بار هم با فرماندهی اسماعیلی راه افتادند و از سمت دیگر روستا وارد شدند. دوربین دید در شب دست اسماعیلی بود. وقتی به پشت جاده آسفالته رسیدند (حدود دویست متر تا روستا باقی مانده بود)، پشت جاده موضع گرفتند. اسماعیلی حدود ده دقیقه با دوربین روستا را بررسی کرد. دو نفر زیر پتو نشسته و نگهبانی میدادند. یاسر به بچههای محمود طبق گفت: «حواستون باشه، ما میریم توی روستا.» اسماعیلی، محمود طبق و سلطان به روستا رفتند و نزدیک مدرسه، در پایین شل، کمین گرفتند. برای اینکه مطمئن شوند کسی بالای تل هست، سنگی پرتاب کردند تا بدانند کالیبر سلاح بالای تل چه نوع سلاحی است. همان لحظه، تیراندازی شروع شد و حدود بیست دقیقه ادامه داشت. معلوم بود بچهها را ندیدهاند و کور تیراندازی میکنند. بچهها مارپیچ دویدند سمت جاده آسفالته و از روستا خارج شدند. اسماعیلی پشت خاکریز با سردار اسداللهی تماس گرفت. در شناسایی معلوم شده بود که چند نفر از مسلحین بیشتر در روستا نیستند. اسماعیلی میخواست از سردار کسب تکلیف کند برای حمله به روستا.
سردار گفت: «برگردید، امشب وقتش نیست.» قبل از رسیدن بچههای شناسایی، سردار و نیروهای مقر فرماندهی با چند تویوتا به مزرعه رسیده بودند. در مسیر برگشت، بچهها راه را گم کردند و اشتباهی داشتند سمت دشمن میرفتند. اسماعیلی به احسان از طریق بیسیم خبر داد. احسان تیر هوایی شلیک کرد. بچهها وقتی تیر را دیدند، فهمیدند مسیر را برعکس میروند و برگشتند به مزرعه. احسان آن شب به بچهها گفته بود: «جانم به لب رسید تا شما برگشتید…»
ظهر بیستویکم بهمن، برای بار آخر چهارنفری رفتند شناسایی. مسعود چرخی پشت فرمان نشست، چنگیزی کنارش، احسان و مهدی هم در صندلی عقب. مثل دفعات قبل، سمت مزرعه قریحه، مقر محمود طبق و نیروهای وطنی سوری حرکت کردند. از آنجا پیاده به طرف جاده آسفالته و خط پدافندی رفتند. چنگیزی با دوربین منطقه را بررسی کرد، بعد احسان و مهدی توی دوربین منطقه را رصد کردند. عکسهایی که با پهباد گرفته شده بود را روی زمین پهن کردند و همه چیز را مرور کردند. تالش موسی و محمود طبق آنها را بدرقه کردند. یکی از بچهها هم داشت فیلم میگرفت. انگار بغضی عجیب در گلویشان نشسته بود. مهدی گفت: «ما دیگه از اینجا برنمیگردیم.» احسان با سر حرفش را تأیید کرد.
برچسب ها :سید احسان میرسیار ، شهید مدافع حرم ، کتاب «اینجا بالای تل، تکفیریها میرقصند ، کتاب خوب بخوانیم
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰