به گزارش رواج ۲۴ به نقل از –عفت قافلانکوهی همسر شهید ارتشی دوران دفاع مقدس علی کسایی، برای خبرنگار فارس خاطره ازدواجش را این طور تعریف میکند: «سال ۵۸، من معلم تازهاستخدامی بودم. یک روز فهمیدم مسجد محلمان کلاسهای قرآن و نهجالبلاغه برگزار میکند؛ پس به آن جا رفتم تا ثبتنام کنم. وقتی وارد مسجد شدم، یک اتفاق جالب رخ داد که جرقه آشنایی من با شهید علی کسایی شد؛ البته آن موقع علی را ندیدم. وقتی خواستم ثبتنام کنم، یک نفر پشت یک دستگاه تایپ کوچک نشسته بود و به سختی به دنبال حروف میگشت. یک حرف یک حرف میگشت و پیدا میکرد تا بتواند یک کلمه را تایپ کند. من که اوضاعش را این طور دیدم دلم برایش سوخت. گفتم: «میخواید من براتون تایپ کنم؟» آقایی که بعداً فهمیدم شهید جعفر ذاکری است، گفت: «شما بلدید؟» گفتم: «بله.» آنها هم مرا به اتاقی فرستادند و من متنشان را تایپ کردم و برایشان آوردم. وقتی دیدند آن قدر زود توانستم کار را انجام دهم، از من خواهش کردند یک متن دیگر را هم برایشان تایپ کنم، من هم قبول کردم. همین شد که من شدم عضو پایگاه مقاومت مسجد. از آن روز یک شیفت مدرسه بودم و یک شیفت مسجد. علی کسایی هم هفتهای یک روز میآمد مسجد و به همه درس نهجالبلاغه و قرآن میداد. میدانستم مسئول عقیدتی سیاسی ارتش است. همان طور میگذراندم که یک سال گذشت. روزی من مریض شده بودم و مسجد نرفتم. در حال خودم بودم که در را زدند. رفتم پشت در؛ خانم جوانی آن جا ایستاده بود. + «رفعت خانم شمایی؟» ـ «بله. بفرمایید؟» + «مادرت خونست؟» از همان جا شصتم خبردار شد باز خواستگار آمده. رفتم و مادرم را صدا کردم. مادرم برایم تعریف کرد که به آن خانم گفته من نامزد دارم.
آخر یکی از دوستان پدرم چند باری برای پسرش آمده بود خواستگاری من و صحبتهایی کرده بودیم. اما آن خانم بیخیال نشده و گفته بود: «برادر من با این صحبتا قانع نمیشه. اگه اینطور میگید من فردا ساعت ۹ صبح خودشو میارم همین حرفا رو به خودش بزنید. زیادم مزاحمتون نمیشیم.» مامانمم قبول کرده و زن رفت. آن شب من خواب دیدم من و آقای کسایی روی تختهسنگی معلق نشستهایم و این تخته سنگ ما را از روی قبور بهشت زهرا(س) حرکت میدهد. همزمان «ربنا آتنا …» تلاوت میشد. همین طور بالا میرفتیم که از خواب پریدم. صبح که خواب را برای مادرم تعریف کردم رنگش برگشت و حالش منقلب شد. ساعتی بعد عقربه کوچک روی ۹ ایستاد و زنگ خانه به صدا در آمد. در که باز شد خواهر، مادر و خود علی وارد شدند. تعارفشان کردیم چای را مهمان ما باشند. وقتی نشسته بودند و غرق صحبت، علی از بالای عینکش نگاهی به من کرد و گفت: «فکرشو میکردی خواستگارت من باشم؟» مادرم که صدای او را شنید، طاقت نیاورد و خواب مرا تعریف کرد! خلاصه بله را گرفتند و ما هم از شیراز شال و کلاه کردیم و راهی تهران شدیم تا امام(ره) عقدمان کند. امام(ره) که صیغه عقد را خواند، علی از او خواست نصیحتمان کند. امام(ره) هم ۳ بار تکرار کرد: «بروید و با هم بسازید.» از در خانه امام(ره) که آمدیم بیرون، علی به من گفت: «رفعت. من روز عید غدیر دنیا اومدم. دوست دارم ازدواجمم عید غدیر باشه.» + «نمیشه که. عید غدیر نزدیکه. شوهر خاله منم تازه فوت شده.» ـ «شما اجازه بده. من با خانواده شما صحبت میکنم.» وقتی رضایت من را دید، خودش سراغ خالهجانم و مادربزرگم رفت و رضایتشان را گرفت.
همان طور که علی میخواست، روز عید غدیر ناهار را بار گذاشتیم و همه را دعوت کردیم. وقت ناهار که شد، غذا را برایمان کشیدند و آوردند تا داماد بیاید. با این حال، علی از در که وارد شد و چشمان منتظر مرا دید، آرام گفت: «من روزهام.» + «روزهای؟ آدم مگه روز عروسیش روزه میگیره؟» ـ «عفتجان. اون روز جلوی در خونه امام(ره) من از خدا خواستم اگه جور بشه عروسیمون روز عید غدیر باشه، من روزه بگیرم.» آرام شدم. رفت و در را بست. نشست جلویم و گفت: «ببین ما امروز هر دعایی کنیم اجابت میشه. پس من دعا میکنم، تو آمین بگو.» + «چشم.» ـ «خدایا تولد و ازدواج من رو روز عید غدیر مقدر کردی. شهادت من رو هم تو روز عید غدیر بخواه.» + «آمین.» آن روز آخرین عید غدیری بود که من و علی با هم بودیم. بعد از آن ۷ سال با هم زندگی کردیم و خدا به ما ۴ فرزند داد؛ اما نه با همدیگر عکسی داریم و نه حتی یک عید غدیر را هم با هم گذراندیم. عید غدیر سال ۱۳۶۷ هم افتاده بود پنجشنبه. علیِ من دوشنبه راهی جبهه شد و پنجشنبه همان هفته به شهادت رسید.کتاب «آخرین فرصت» به قلم سمیرا اکبری بخشی از زندگی شهیدعلی کسایی را از زبان همسر این شهید روایت میکند. به زودی قرار است تقریظ مقام معظم رهبری بر این کتاب منتشر شود.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰